:: سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید :: . . . : از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید
دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید
به ریگ همسفر رودخانه می گفتم از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید
قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید
فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید . فاضل نظری - آن ها - صاحب اسم . http://afasoft.ir/post/260 ::
آخرین ویرایش :
1394/08/18 ساعت 22:24
:: میكشد گمشدگان را به زیارتگاهش :: . . . : همچنان وعدهی بخشایش شاهنشاهش میكشد گمشدگان را به زیارتگاهش
نه در آیینه فهم است، نه در شیشه وهم عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش
به من از آتش او در شب پروانه شدن نرسیده است به جز دلهره ی جانكاهش
از هم آغوشی دریا به فراموشی خاك! ماهی عمر چه دید از سفر كوتاهش؟
كفن برف كجا، پیرهن برگ كجا؟! خستهام مثل درختی كه از آذر ماهش
باز برگرد به دلتنگی قبل از باران سوره ی توبه رسیده است به بسم اللهاش . فاضل نظری - اقلیت - پادشاه . http://afasoft.ir/post/259 ::
آخرین ویرایش :
1394/08/11 ساعت 09:53
:: ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی :: . . . : هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی خون مرا دوباره به پیمانه میکنی
ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو فردا دوباره موی که را شانه میکنی؟
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد، ولی نصیحت دیوانه میکنی
ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینهی شکستهدلان خانه میکنی؟
بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی
عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی . فاضل نظری - آن ها - افسانه . http://afasoft.ir/post/205 ::
آخرین ویرایش :
1394/08/10 ساعت 08:08
:: به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست :: . . . : تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست
فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست...
همان بس است که با سجده دانه برچیند کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل غزلم؟! به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست . فاضل نظری - گریه های امپراتور - شاعر . http://afasoft.ir/post/258 ::
آخرین ویرایش :
1394/08/3 ساعت 10:39
:: اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست :: . . . : ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که «یاران» بِبَرَندَت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟! نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد . فاضل نظری - آن ها - سفر1 ــ گرفتار رهایی . http://afasoft.ir/post/203 ::
آخرین ویرایش :
1394/07/15 ساعت 11:09
|
|
|