:: قفس بسازم و در بند آشیان باشم :: . . . : چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم
اگر پرنده مرا آفریده اند چرا قفس بسازم و در بند آشیان باشم
اگر چه ریشه در این دشت بسته ام، باید به جای خاک گرفتار آسمان باشم
من از نزاع «دلم» با «خودم» خبر دارم چگونه با دو ستم پیشه مهربان باشم
نه او به خاطر من می تواند این باشد نه من به خاطر او می توانم آن باشم . فاضل نظری - ضد - آسمان 1 . http://afasoft.ir/post/249 ::
آخرین ویرایش :
1394/06/23 ساعت 08:12
:: باد می آید ولی موی پریشان نیست، هست؟ :: . . . : قحطی ِبوسه ی تب دار است و باران نیست هست ردِ لب هایِ تو دیگر روی فنجان نیست هست؟
عطر تو پیچیده در شهری که در آن نیستی باد می آید ولی موی پریشان نیست، هست؟
آمدم تهران که با تو زندگی را سَر کنم بی تو دیگر شهر رویاهام تهران نیست، هست؟
آنچه پنهان کرده ام پشت نگاهم سال ها... از خدا پنهان ولی از تو که پنهان نیست، هست؟
خانه یخبندان، سَرم یخ، دست هایم یخ زده چهار فصل زندگی در من زمستان نیست؟ هست
خوب دقت کن به تدریجی ترین پرواز روح این که دارد می رود از دست "عمران" نیست هست. . عمران میری - هست و نیست . http://afasoft.ir/post/186 ::
آخرین ویرایش :
1394/06/18 ساعت 08:44
:: ببین چگونه زمان می برد به تاراجم :: . . . : به قدر پایه ی دار است اوج معراجم اگرچه خلق گمان می کنند حلاجم
به ذره ذره ی این ساعت شنی بنگر ببین چگونه زمان می برد به تاراجم
دلم بیاد کسی می تپد بیا ای دوست! بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
بیا که دست بشویم ز پادشاهی خویش بیا که ملعبه ی کودکان شود تاجم
امیدوار چونان قایقی در این توفان به شوق غرق شدن رهسپار امواجم . فاضل نظری - ضد - ساعت . http://afasoft.ir/post/248 ::
آخرین ویرایش :
1394/06/18 ساعت 09:16
:: شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق :: . . . : هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!
قایقی در طلب موج به دریا پیوست باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق! . فاضل نظری - اقلیت - راز . http://afasoft.ir/post/161 ::
آخرین ویرایش :
1394/06/18 ساعت 09:18
:: ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست :: . . . : بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست فرمانبریم، حوصله شرح قصه نیست با پرچم سفید به پیکار می رویم ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست فریاد می زنند ببینید و بشنوید کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست همچون انار خون دل از خویش می خوریم غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست . فاضل نظری - آن ها - اقلیت . http://afasoft.ir/post/247 ::
آخرین ویرایش :
1394/06/5 ساعت 18:46
|
|
|